جستوجوی قهرمان در دل فرسایش
گاهی در لحظههایِ فرسایش، ذهن بیاختیار به سمت کسانی میرود که گمان میکنیم چیزی در آنها هست که ما نداریم. آنها که از دلِ شبهای درازتر عبور کردهاند، قهرمانهایی که در هالهای از راز و تقدیر ایستادهاند.
اما مگر میتوان از کسی که هرگز افتاده نبوده، برخاستن آموخت؟
اسطورههای زمینی، نه دوردست
ما بیش از آنکه به الگوهای دوردست نیاز داشته باشیم، به کسانی نیاز داریم که ردپای خاکیشان بر مسیرمان بیفتد.
اسطورههایی با زخم، با تردید، با چهرههایی نهچندان خاص. آنان که گریختهاند، وسوسه شدهاند، اشتباه کردهاند؛ و باز هم، برخاستهاند.
تناقض اما اینجاست:
اسطورهها خاصاند، دور، بلند، توانمند، درخشان. و ما، معمولی، سردرگم، گاه ناتوان. پس چطور میشود به چیزی اینچنین بیشباهت، دل بست؟
راهحل: اسطورههای انسانی و تکرارپذیر
شاید راهی باشد اگر اسطورهها دو ویژگی را در خود جا داده باشند:
۱. انسانی بودن:
نه فقط در شکل و زبان، بلکه در تزلزل، در پشیمانی، در ترس و تصمیمهای نیمهکاره. اسطورههایی که میلرزند، تعلل میکنند، اشتباه میزنند. همین شباهتهاست که ما را به تقلید جسور میکند. با خود میگوییم: اگر او، با آنهمه رنج و تردید، توانست… شاید من هم بتوانم.
۲. تکرارپذیر بودن مسیر
نه فقط معجزه، یا نبوغی رازآلود. بلکه قدمهایی که میشود دنبالش رفت. نه تقدیر، بلکه تمرین. نه صرفاً شهود، بلکه روش.
چنین الگوهایی نه فقط ما را گرم میکنند، بلکه به ما نقشه میدهند.
و اگر در جایی افتادیم، بهجای آنکه خود را سرزنش کنیم، به راه بازمیگردیم. باز مینگریم، باز میسازیم.
این اسطورهها، ما را از تحقیرِ خود نجات میدهند.
به ما میآموزند که ممکن است، حتی وقتی که ناممکن به نظر میرسد.
تو در بحرانها، کدام اسطوره را با خود زمزمه میکنی؟
کدام شخصیت، با انسانیت و روشمندیاش، توانسته رنجت را معنایی تازه ببخشد؟
هیچ دیدگاهی نوشته نشده است.