دوست داری شخصیت خودت رو بشناسی؟! کلیک کنید
دوست داری شخصیت خودت رو بشناسی؟! کلیک کنید
0
0

عشق در نگاه افلاطون؛ بر اساس تحلیلی از رساله فایدروس(phaidros)

53 بازدید

 

موضوع نخست دیالکتیک سقراط در این رساله عشق است. عشق به زیبارویان یا در واقع عشق به زیبایی که حالت یا قسم خاصی از عشق است و در عین حال مفهوم آن قابل تعمیم به عشق هایی با اضافاتی دیگر هم می باشد. اضافات هر کدام می توانند مصادیق مختلف «نیکی» باشند. و همۀ این ها در نهایت زیر مجموعه «عشق به حقیقت» قرار می گیرند.
عشق هم مثل دیگر مفاهیم بحث شده در رسالات افلاطون از جمله عدالت، خویشتنداری، صداقت و غیره، ماهیتی مشکّک بلکه چندوجهی و مورد نزاع دارد. به همین دلیل با تعریف های مختلفی که در اذهان وجود دارد می توان جنبه های مثبت و منفی مختلفی برای آن در نظر گرفت.
اما آنچه «لیزیاس» خطیب مشهور آن زمان درباره عشق نطق کرد، با تعریف سقراط از چیستی و حقیقت عشق تفاوت مبنایی دارد و اثرات نامطلوبی که لیزیاس از عشق برمی شمارد برای عشق قدسی که سقراط مطرح میکند اصلاً موضوعیتی ندارد. سقراط ابتدا دیدگاه خود و ماهیت موضوع را روشن میکند تا بواسطه آن ثابت کند برخلاف قول لیزیاس عشق نه تنها منشأ ضرر و زیان دوجانبه نیست، بلکه برترینِ نعمت ها و سرمنشأ بزرگترین سودها و منفعت هاست.
در رساله، عشق بنا به تصدیقِ عموم، نوعی «خواستن» معرفی شده است. با آنکه لیزیاس تعریف دقیق و روشنی ارائه نداده است اما عوارضی که برشمرده تنها می تواند ناشی از خواستنی از نوع خواهش های نفسانی باشد. خواهشِ تن که در مرتبۀ نازلِ نفس ایجاد می شود و غایتِ آن، لذت مادی و حسی است. بنابراین چنین عشقی خودخواهانه، تملک جویانه، اسیرکننده و زوال پذیر است.
سقراط، در جواب به انتقادهای لیزیاس به رابطۀ عاشقانه، ابتدا تعریفی از عشق پست و شهوانی ارائه میدهد تا بعد آن عشق زیبا و پاک را توصیف و تبیین کند. گویا نشان می دهد که عشق می تواند بسیار پوچ و کم ارزش باشد و یا اینکه ارزشمند، اصیل، قدسی و در نهایت زیبایی انسانی باشد. اما آیا سقراط، امکان پست یا متعالی بودن عشق را مطرح می کند یا آنکه تنها عشقِ دوم را به رسمیت می شناسد و اولی را یک باور عامیانه و سطحی و اشتباه از عشق تلقی می کند؟ فرض دوم درست تر به نظر می رسد؛ زیرا سقراط در اواسط بحث تعریف اول خود را پس میگیرد و تعریف دوم را کاملاً جایگزین آن میکند.
تعریف اول: دو نبرد درون هر آدمی وجود دارد. ۱- نیروی لذت طلبی که غریزی است. ۲- نیروی تلاش برای رسیدن به خوبی و میل به نیل کمالات که اکتسابی است. این دو نیرو گاهی ضد هم عمل می کنند، گاهی سازگار هستند. اگر نیروی دوم بر اولی غالب شود، «خویشتنداری» نامیده می شود و اگر برعکس، می شود «لگام گسیختگی».
کششی که ما نسبت به زیبایی پیدا می کنیم باعث می شود نیروی دوم که همان نیروی خرد است مغلوبِ خواست نفسانی بشود(تضاد عقل و عشق). حالتی که در اثر این کشش درون ما به وجود می آید، «عشق» نام دارد.
بعد از این تعریف، صفات و آثار و تبعاتی را برای این عشق ذکر می کند: عاشقی که معشوق را بخاطر دل خود می خواهد(خودخواهی) حقیقتاً نگران معشوق نیست. پس از اطفای شور و آتش عشق شروع میکند به بی وفایی(موقتی بودن و فناپذیری عشق شهوانی). همینطور وابستگی و اسارت عاشق به معشوق که این بی وفایی موجب بروز حس نفرت و بیزاری ثانوی خواهد شد.
و اما در تعریف دوم، عشق را نوعی «یادآوریِ نیکی» قلمداد می کند (این برمی گردد به آموزۀ افلاطون راجع به عالم مثل و تذکر). این تذکر شامل حال افرادی می شود که تزکیه نفس کرده باشند و دچار دیوانگی مثبت باشند یعنی دیوانگی ای که در آن فرد به مزایا و امکانات جهان بشری بی اعتنا و همواره به امور قدسی خدایی و ماورایی و برتر سرگرم است. فکر و ذکرش عالم حقیقی است. چون دوستدار خرد و دانش و کمال است و عالم ملکوت را به یاد می آورد(ربط بین دوست داشتنِ دانش، دوست داشتنِ خیرِ محض و نظریۀ تذکر)
چنین روحی ارجمند است و عشقش به منبعی قدسی اتصال دارد. متعلق به حقیقت است. به خاطر و ناشی از «حقیقت خواهی» انسان است. وقتی زیبایی ای را میبیند که تصویر و سایه ای از زیباییِ حقیقی و مثالی است، دلش پر می کشد برای مثالِ حقیقی آن. پس بنا به تعریف دوم عشق یعنی «دچار بودن» به این نوع دیوانگی و دلبستن به این زیبایی خدایی.
می توان از این مطلب استنباط کرد که سقراط(افلاطون) علتِ عشق را از سنخ «معرفت» و «علم» می داند. یعنی معرفت را مقدمه و پایه ی محبت می شمارد. پس با اندکی معرفت، اندکی محبت حاصل می شود و محبت بدون کوچکترین شناخت و علم اصلاً تحقق نمی یابد یا اگر بیابد اصالتی ندارد و ناگزیر به فناست.
چون افلاطون «ادراک حسی» را مقدمه و پیش نیازِ «ادراک عقلی» می داند و حس بینایی را قوی ترینِ حواس می شمارد و چون زیباییِ ظاهر نیز از طریق دیدن دریافت می شود، برای همین اکثریت مردم حتی متوسط الحال آنها هم با دیدن زیبایی ظاهری، مثال حقیقی زیبایی در عالم مثال را به یاد می آورند. برای همین است که عموم عشق ها از مشاهدۀ انسان های زیبارو شکل می گیرد. چون حس بینایی از دیگر حواس قوی تر است، پس زیبایی برای انسان، محسوس ترین و ادراک آن آسان ترین ادراک و بنابراین یادآوری مثالِ آن بالاترین درجه وضوح را دارد. هرچند روحی که دچار فساد شده باشد، با مشاهده چنین زیبایی به یاد «خود زیبایی» یا «عین زیبایی» نمی افتد و درنتیجه به پرستش هم رو نمی آورد. فقط می خواهد زیبایی را تصاحب کند تا شهوتش اطفا شود. آیا میتوان توجیه و تفسیر کرد که چرا روحِ فاسد خودِ زیبایی را تعقل نمی کند و به خاطر نمی آورد؟ با توجه به نظریۀ تناسخ افلاطون شاید بتوان دو علت را برشمرد. یکی آنکه روح فاسد به سبب ظلم و بدکاری و هوسرانی حافظه اش تضعیف می شود. دوم آنکه روح های ناپاک در عالم معنا قبل از هبوط به جسم، این «عین زیبایی» را نتوانسته اند خوب تماشا کنند. افلاطون در این رساله ماجرای ارواح قدرتمند و ضعیف را در وادی معنا در قالب تمثیل بیان می کند؛ و در واقع تکلیف ارواح را قبل از ملحق شدن به ابدان تعیین می کند: هر روح به تناسب توفیقی که در شهودِ حقیقت داشته در عالمِ جسمانی، موقعیت، حرفه و هویت مخصوص پیدا می کند. روحی که بیشترین نصیب از مشاهدۀ حق داشته، در دنیا فیلسوف و خدمتگزارِ حکمت و عشق خواهد بود. بی خبرترین ارواح، پادشاهان مستبد و فرومایه خواهند شد. و پس از زندگی های متعدد پی در پی، هر روح بنا بر کیفیت زندگی و انتخاب هایش فرصت می یابد سرنوشت بهتری بدست آورد. بنابراین تناسخ روح پس از سه هزار سال با شرط سه بار زندگی کردن درست بر اساس عشق و فلسفه، بال و پر خود را بازمی یابد که به عالم معنا برود و حقایق را از نو مشاهده کند. دلیل و برهانی بر قضیه تناسخ و شهود حقیقت و علت هبوط در این رساله آورده نشده و همه تمثیل و شرح اموری شبیه به شهودات می باشد.
نکته جالب دیگر آنکه افلاطون قائل است روح پاک با دیدن زیبایی گویی که تصویر خدا یا خود خدا را دیده است. و به همین خاطر با دیدن معشوق هوای عالم ملکوت در وجودش بیدار می شود و شوق پریدن در او قوت می گیرد. این یعنی عشق زمینی، مجاز از عشق حقیقی به خداست. عشق به خداوند یا حقیقت اصالت دارد و عشق به معشوق زمینی، اعتباری است. و اینکه عشق دنیایی در طول و راستای عشقِ به خدا جای گرفته است. همچنین با توجه به این امر، در واقع معشوق در هر عشقی خود ذات حق تعالی و عشق ورزیدن هم یک جلوه از پرستش اوست. خالق است که عشق ورزیده می شود. والاترین حالت عرفان را دراین بخش رساله می یابیم.
اما چنین عاشق واقعی حتی، باز هم تمایلاتی نفسانی دارد که اگر از تعادل خارج گردد عشق خدایی و پاکش تحت الشعاع غرایزش قرار می گیرد و بال و پر عروج معنوی را از دست خواهد داد. . لذت نفسانی عشق را آلوده و منقطع از اصل می سازد. پس خویشتنداری لازمۀ یک عشقِ کامل محسوب می شود. زیباترین بخش کلام که بدون آن سخن افلاطون ناقص می ماند و بیان آن عرفان را تعالی و تکامل می بخشد، طرح «غایت عشق» است. می گوید انگیزه و غایت یک عشق در اصل تشبه به معبود است. پس عشق متعلق به معشوقی است که شباهت با خدای عاشق دارد. و همین شباهت محرک و انگیزاننده این شور و علاقه و توجه می گردد. در واقع هدف و خواست اصلی عاشق، متخلق شدن به اخلاق الهی است. این نکته اوج عرفان افلاطونی است.
و در ادامه تشریح می کند: کسی که عشق الهی را از عشق به معشوق انسانی می جوید، روز به روز بر عشقش نسبت به معشوق بیشتر می شود چرا که این محبت از چشمه نشأت پذیرفته. پس بخاطر همین نیز زوال پذیر نخواهد بود. قدسیت به آن جاودانگی می بخشد. و جال آنکه عاشق سعی دارد تا محبوبش را بیش از پیش به خداوند نزدیک و شبیه کند. پس محبوب نیز از این رابطه نفع می برد و در مسیر سعادت قرار می گیرد.. در نتیجه سود دو طرفه شامل حال عشاق می شود و در این صورت قطعاً نگهداشت و حراست از چنین محبتی مایه نیک بختی و سعادت خواهد بود.
اما شگفت آور است که افلاطون اشاره ای نمی کند که آیا زیبایی ظاهری برای چنین عشقی کفایت می کند؟ یا در اساس و ابتدائاً معشوق بایستی که دارای خصال نیرومند تر و فضایل کامل تری داشته باشد تا زمینه ساز چنین عشق پرشور و خدایی گردد. به نظر می رسد که از این نکته مغفول مانده است. زیرا محتمل است زیبارویی در عین زشت سیرتی یک انسان هیچ گاه منجر به چنین احساس والا و مقدسی نشود. و یا برعکس با وجود زشتی صورت، نیک سیرتی زمینه ساز عشق گردد. پس زیباییِ صرفاً حسی نه تنها شرط لازم و کافی برای ایجاد یک عشق ماندگار و آسمانی نیست؛ بلکه حتی شرط لازم هم نمی توان به حساب آورد. و صرفاً یک امتیاز است. می توان گفت زیبایی رفتار و پندار و کردار و گفتار توسط عقل یک انسان با روح مستعد، ادراک می گردد و این زیبایی است که او را عمیقاً و جداً به یاد زیبایی ملکوتی می اندازد و به سرچشمه خوبی ها و زیبایی ها سوق می دهد. و علت پایداری علاقه را هم در همین مبنا می توان جست. یعنی فضائل حقیقی معشوق. نه امتیازاتی چون «خوش چهره» بودن و دیگر خصال چشم نواز.
با توجه به مباحث یاد شده در این رساله که به کلیت آنها در این نوشتار اشاره شده، نظریه افلاطون درباره عشق چیزی جدا و منفک از نظریه عالم مثل و نظریه تذکر و نظریه شناخت شناسی و نظریه نفس و نظریه تناسخ او نیست و این مطلب انسجام و اتحاد مفاد نظام فلسفی او را آشکار می سازد. افلاطون با مجموع تمام نظریات فلسفی خود و بر مبنای آن ها و با کنار هم گذاشتن همه اصول خود، از عشق یک تفسیر فلسفی-عرفانی ارائه می دهد و حقیقت آن را توصیف و تبیین می کند.
منبع: افلاطون، رساله فایدروس، دورهٔ ۷ جلدی آثار افلاطون، ترجمهٔ محمد حسن لطفی، رضا کاویانی، تهران: انتشارات خوارزمی، ۱۳۵۷.

نوشته شده در تاریخ آذر ۱۶, ۱۳۹۴

آیا این مطلب را می پسندید؟
https://nikzima.com/?p=2497
اشتراک گذاری:
واتساپتوییترفیسبوکپینترستلینکدین
لیلا محسنی رجائی
مطالب بیشتر
برچسب ها:

نظرات

0 نظر در مورد عشق در نگاه افلاطون؛ بر اساس تحلیلی از رساله فایدروس(phaidros)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هیچ دیدگاهی نوشته نشده است.