دوست داری شخصیت خودت رو بشناسی؟! کلیک کنید
دوست داری شخصیت خودت رو بشناسی؟! کلیک کنید
0
0

قطعات برگزیدۀ ناب از رمان جانِ شیفته اثر رومن رولان

60 بازدید

حتی اگر ما نجنبیم، زمان از بهرِ ما می جنبد و گریز روزها کافی است تا پنداری را که می خواهیم ثابت نگه داریم به دنبال بکشد.

 

پیوندِ دو تن نباید به زنجیر کشیدنِ دو جانبه باشد. باید یک شکفتگیِ دو جانبه باشد.

 

درسی که دل به بهای رنج و شادیِ خود مطالعه نکرده باشد، درست فرا گرفته نمی شود.

 

چه بسا شخص آنچه را که خوانده است در زندگی بیابد و آن را باز نشناسد.

 

او از آن جان های دوربین بود که در نزدیک به زحمت می افتند. آنان گاه دارای نبوغ اند و با این همه در هر گامی سکندری می روند.

 

دانشدوست ترین زن نیز، هرگز در آنچه می خواند خود را به تمامی از یاد نمی برد. جریانِ درونی اش بیش از اندازه نیرومند است.

 

یک سرشتِ سرشار اگر نتواند از وجودِ خویش گرسنگان را غذا دهد می میرد…ایثار!

 

همین که به اردوگاهِ فقر پیوست، جهان را کشف کرد.

 

نفسِ درونیِ آدمی است که اندوه یا شادی به بار می آورد نه اندیشه های او. زیرِ آسمانِ روشن، روحِ کم خون در اندوه می میرد.

 

بی رحمانه و به بازی، “امید” را زنده نگه می داشت و سپس خون آن را می ریخت.

 

من خودم را در آغاز کار احساس می کنم. من در جست و جو هستم. می دانم که نیاز به جستجو دارم. باید خود را بجویم.

 

من یک جادوگرم برای دیگران. اما آنچه مایۀ دلخوری است، این است که برای خود نیستم.

 

چه طور می توان زندگی درونی خود را فهماند؟ بس که واژه ها تیره و مبهم و فرسوده شده است. روح…مسخره است که انسان از روح خود حرف بزند! معنی روح چه باشد؟

_ من نمی توانم شرح بدهم چه چیزی هست. ولی هست. آنچه من هستم؛ حقیقی ترین، ژرف ترین چیز در من.

 

این ساعتی که می گذرد، وقتی که ببینم زیباست، دلم می خواهد که دیگر از آن دور نشوم. انسان از اینکه نمی تواند برای همیشه ثابت بماند آه سر می دهد. با این همه نباید چنان کرد و تازه نمی توان هم کرد. انسان در یک جا نمی ماند، زندگی می کند، می رود، به پیش رانده می شود. باید پیش رفت. این زیانی به عشق نمی رساند. عشق را انسان خودش می برد. ولی عشق هم نباید بخواهد که ما را وا پس نگه دارد. ما را در لذت ثابت یک اندیشۀ یگانه با خود زندانی کند. یک عشق زیبا می تواند سراسر یک عمر دوام بیاورد اما به تمامی پر نمی کند.

 

لحظاتی هست که در آن مجرّد عقل سالم، بدون دریافت عاطفی قلب، بی عقلی است.

 

دردناک تر از همه آن نبود که او پی به منظور او نبرده بود، بلکه کمترین تلاشی هم در این باره نکرده بود.

 

این زندگی مکانیکی، این نادرستی روابط، این تظاهر دائمی برای آنت تحمل ناپذیر بود.

 

از چند کلمه ای که در روز می شنید، شب وقتی تنها بود برای خود غول هایی می ساخت.

 

از بغرنجیِ جوهرِ پر غنای خود او بود که هماهنگی اش جز به آهستگی نمی توانست در طی زندگی تحقق پذیرد.

 

سعادتی که بهایش را بپردازی، لذت بیشتری از آن می بری.

 

کسانی هستند که انسان دوستشان ندارد، به این علت که می ترسد دلبستۀ شان شود.

 

(به فرزند) تو همانی که من بوده ام. من آنم که تو خواهی بود.

 

زندگی، چه چیز شکننده ای.

 

مردم تنها پس از آن که از عاقل نبودن زیان ببینند، عاقل می شوند.

 

دیگر آنقدر تجربه داشت که اصرار نکند، با این همه از نیاز غریبی که در او بود تا مطمئن شود و رنج ببرد، اصرار ورزید.

 

آنچه از آن می ترسیم مسحورمان می کند. در اصل نمی توان گفت آنچه را که از آن می ترسیم آرزومندش نیستیم ولی جرئت عمل به آنچه از آن می ترسیم کار هر کسی نیست.

 

نیروی جسم فرسوده می شود، و روح به راه خود می رود. به هیچ روی در آن جایی که می گذاریمش نمی ماند.

 

ایده آلیسم زندگی درونی که پول را همچون مظهر طفیلی گری حقیر می شمارد، این نکته را از یاد می برد که تا از آن دست نشسته است حق چنین قضاوتی ندارد. و ایده آلیسمی که در خاکِ بار یافته از پول می روید و مدعی است که دل بستگی بدان ندارد، خود بدترین نوع طفیلی گری است.

 

کودک طبعاً ناسپاس است.

 

«هستی» همچون دانه ای در دل ماده، در آمیزۀ خاک برگ و گل آدمی که نسل های بشر زباله های خود را در آن به جا گذاشته اند دفن شده است. یک زندگیِ بزرگ کارش آن است که هستی را از آنجا به در کشد. برای چنین زایشی سراسر زندگی لازم است؛ و چه بسا که ماما «مرگ» باشد.

 

همیشه گزارش وقایع یک زندگی را می نویسند. و در آن گمان می برند که زندگی را می بینند. این جز پوششی نیست. زندگی در درون است. وقایع تا آنجا بر زندگی اثر می گذارند که زندگی خود انتخابشان کرده_ یعنی به وجودشان آورده باشد_ و در بسیاری موارد این عین حقیقت است.

 

یکی از راه های نهفته ای که عشق از آن در ما راه می یابد خودپسندی مهرآمیز است که ما را بر آن می دارد تا خود را ضروری بینگاریم.

 

آنت عشق را به خود می خواند و از خود دور می کرد. می خواستش و از آن می گریخت.

 

مرد نیک هم مرد است، نباید با آتش بازی کند.

 

مردان چه ساده دل باشند چه نه، هنگامی که عاشق می شوند خواه از نظر معنوی و خواه از نظر جنسی، همیشه به خود می اندیشند و هرگز در اندیشه زن نیستند. از این امتناع دارند که ببینند زن بیرون از ایشان وجود دارد.

 

هر عشقی جوهر خاص خود را دارد. آن جا که یکی شکوفا می شود، دیگری می پژمرد. عشق شهوانی ارج و احترام نمی جوید. عشق ارجمند نمی تواند تا حد کام جویی ساده فرود آید.

 

نخستین وظیفه: بزدل نباش!

 

آه که جامعۀ انسانی و خود آدمی چه بنای سرسری ایست، عادت است که بر سر پا نگهش می دارد. ناگهان فرو خواهد ریخت…

 

آنکه خوب دوست دارد، خوب تنبیه می کند.

 

چون زندگی را نمی توانست برای خود توضیح دهد، از خود آن را می ساخت.

 

او نیاز به ایمان دارد، ایمان به آنچه می کند، به آنچه می خواهد، به آنچه درجست و جوی آن است یا آنچه در رویا می بیند، به آنچه خود هست؛ به رغم همه بیزاری ها و فریب خوردگی ها. ایمان به خود و زندگی.

 

انفعال در خوشبختی همپایۀ مرگ است.

 

چه بسا جان های زنانه که مانند آنت نبوغ نهفه شان در این شط درونی بیان می شود.

 

شیوه کودکان است که در یک چیز جزئی چنان فرو میروند که گویی جهانی است.

 

گرداگرد او اندیشۀ جهانی در رقصی سرگیجه آور می چرخید.

 

تن و اندیشه دو برادر توأمانند که به یک آهنگ راه نمی سپرند.

 

اگر آنچه من دوست دارم هیچ نیست، خود من که دوست دارم هیچ نیستم. زیرا من اگر هستم جز به سبب آن چیزی که دوست دارم نیست.

 

مارک، در تلاش خود برای کار، برای خواندن یا برای تمرکز اندیشه، اختیارش از دست می رود. خود را زبون حس می کند. همیشه کمبود نیرو دارد.

 

گاه آرزوهای سالم و ناسالم او را به هر سو می کشند و جانش را می خورند. و زمانی در چنان سستی و کرخی فرو می رود که قادر به هیچ کار و تمرکز روی هیچ اندیشه ای نیست. وقت خود را به هدر می دهد، و حال آن که بیش از اندازه شتاب دارد. از هم اکنون نگران آینده، نگران شغلی است که انتخاب خواهد کرد…زیرا می داند که ناگزیر خواهد بود زود تصمیم بگیرد و باز هیچ دلیلی برای گرفتن تصمیم ندارد. با علاقمندی و بی تفاوتی برابر. با کشش و بیزاری یکسان. میان همه احتمالات در نوسان است. می خواهد و نمی خواهد. حتی قادر به خواستن یا ناخواستن نیست. ماشین در او تنظیم نشده است. به راه می افتد و یکباره می ایستد یا آن که سکندری می رود و باز خود را در چاله می یابد.

 

هنگامی که تو در خطری، باید به خودت فکر کنی. نوبت فکر به دیگری پس از آن می رسد. ار تو بگذاری که دیگری به گردنت آویخته باشد، چگونه خواهی توانست خود را نجات دهی؟

 

کار برای خود کار هم چیزی بس تهی است.

 

طبیعت نمی خواهد آن که بهتر و ارزنده تر است خود را فدای آنی کند که بی ارج است. می خواهد خود را فدای آن کنیم که بهتر و بزرگتر و نیرومندتر است.

 

همچنان که در زندگی اجتماعی، در زندگی هر کس مُدهایی برای احساس هست که به دنبال هم می آیند بی آن که شبیه به هم باشند. به هنگام روایی یک مد هر کسی در کمال جد بدان کار می کند و برای مدهای مسخرۀ منسوخ جز نظر تحقیر ندارد. و یقین هم میداند که مد امروزش بهتر از همه است و همیشه هم خواهد بود.

 

حتی پرنخوت ترینِ مردم هم به توشه ای از محبت نیاز دارد.

 

ادامه دارد…

نوشته شده در ژانویه 18, 2016

آیا این مطلب را می پسندید؟
https://nikzima.com/?p=2481
اشتراک گذاری:
واتساپتوییترفیسبوکپینترستلینکدین
لیلا محسنی رجائی
مطالب بیشتر
برچسب ها:

نظرات

0 نظر در مورد قطعات برگزیدۀ ناب از رمان جانِ شیفته اثر رومن رولان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هیچ دیدگاهی نوشته نشده است.