بدبخت ملتی که قهرمان ندارد. برتولت برشت میگفت بدبختتر ملتی که نیاز به قهرمان دارد. زهرا عبدی در رمان ناتمامی میگوید بدبختترین، ملتی است که قهرمانهایش یکی یکی گم میشوند و ناتمام میمانند. قهرمانان وطن من یا سربهنیست میشوند یا از فرط نومیدی عطای قهرمانی را به لقایش میبخشند. گروهی توبهکننان زندگی کمتر فرسایندهای پیش میگیرند، و دیگران در زندانهایی مرئی و نامرئی ذره ذره و جان به جان میپوسند و عقیم میمانند.
ناتمامی را تمام کردم. دلم میخواست بگویم دریغا از تمامیاش. یا که چقدر دلم برای شخصیتهایش تنگ میشود! ولی حقیقت چندان ناراحت نیستم. بیشترین بهرهای که بردم از ادبیات خوشرقص و پخته داستان بود و دیگری شخصیتپردازی قدرتمند و پرظرایف. با این همه هیچ شخصیتی صاف ننشست وسط قلبم. حتی لیان پرشور و شعور، حاضرترین غایب داستان! اما از حق نگذریم شخصیتها زنده بودند و به سادگی باورپذیر. طرفه آنکه از فرصت زندگی چند روزه و چندبارشان در ذهن و ضمیرم، هیچ پشیمان نیستم، که خرسندم.
و اما داستان درباره دختری است که هماتاقی خوابگاهش ناپدید میشود. او با خواست پیدا کردنش ناخواسته درگیر ماجراهایی میشود و…
جذابیت و تعلیق و کشش وادارم میکرد شتابان پیش بروم اما نوع قلم و روایت ناخواسته اجبار میکند با تأنی و حوصله خط به خط بخوانی. گاه از این آهستگی لذت میبری، و گاه حرصت درمیآید و چند خط یکی رد میکنی برود.
نقدهای فرهنگی،سیاسی و اجتماعی کتاب به درستی در زمینه داستان جا افتاده و البته حرف چندان جدیدی ندارد. فقر اقتصادی و فرهنگی، زوال جامعه نیمه ویران و تباهی تدریجی فرد فرد شهروندانش در یک شبکه معنایی به هم پیچیده، تکراری و تجربه شده است. البته نویسنده بارها به تکراری بودن قصهها اشاره میکند.
چیزی که انتظارش را داشتم، ناامیدی و تلخی بیپایانی بود که از دل هر ایرانی جماعتی برمیآید. وای به حال وقتی نویسنده باشی، آن وقت به گزندهترین و نیشدارترین زبان مجهز میشوی و این سیاهی را به مراتب تاریکتر به تصویر میکشی.
توقع من از قصه اما رویاندن جوانههای امید است، ولو واقعیتِ ظرفیتِ هستی هیچ امیدی را برنتابد.
تسلط مثالزدنی نویسنده در ادبیات فارسی و ارجاعات جورواجور به داستانها و اساطیر کلاسیک جای تبریک دارد. هرچند گاهی تکرارها ملالآور میشود. به هر روی از درخشانی و ورزیدگی قلم و گرمای روحبخش غنای کلماتش، ساده نمیتوان گذشت.
لیلا محسنی رجائی
هیچ دیدگاهی نوشته نشده است.