نه که کلمه تحفه ایدهآلی باشد. هنوز که هنوز چیزی در عالم کشف نکردهام که روحم را تمامی سیراب کند. پای امورات و اشیا سخت لنگ و لخت است. اگر دلبرکی یافت شود گاهی، سوسوی شمع کوچکی را میماند در بینهایتِ ظلمات. تاریکی ناشناخته هاست، ولی همین حالم را خوب میکند. تا ناشناخته هست، زندگی زیستنیست. راضی نیستم. راضی نمیشوم. طرفه همین دلخوشی میشود. از برای زندگی و از برای مردن.
به کلمه برمیگردم. با شبهآگاهی به اینکه استفاده از کلمات بدوی است. عصری را پیشبینی میکنم که کلمه پیشافتاده شود. دمده شود. اگر نگویم فراموش، بیفایده یا حتی حقیر شمرده شود. علم زبانشناسی در مجموعه تاریخ و باستانشناسی بگنجد. پیشگویی علمی نیست. شهودی؟شاید. دلیل؟ دلیل منطقی را نمیدانم. دلیل حسیام این است: کلام و کلماتِ فعلی ناکافی، ناقص، پرایراد، مبهم، مستهلک و سوءتفاهمخیزند. اگر بنا بر پیشرفت دائمی انسان باشد، در راههای ارتباطیاش دور نیست که تحولات انقلابی بیافریند؛ کما اینکه آفریده. بله میدانم کلمه تنها نیست. موسیقی هست. ریاضی هست. هنر هست…اما هیچکدام حفرههای نیازهای ارتباطی را پر نمیکنند. مغاکها بدجور در ذوق میزند. آیا مشکل از ابزار است فقط؟ زبان از ذهن زاییده میشود اما خود مادر فکر است. پس رشد و تغییر این مادر همانا، ارتقای اندیشه همان. شاید به دنبال نامادری هستم!
افکار کنونی ما اسیر زبان الکن و ناکامل ما هستند. برای انقلاب اساسی در وضع زندگی و روابط، به نظر ناگزیر از انقلاب در زبان هستیم. آیا ماهیتی جدید پیدا میکند؟ آیا چیز دیگری به کلی دیگرگون جایگزینش میشود؟ نمیدانم. اما تغییر را مطمئنم. باید خیالاتم را توسعه دهم. یک مشکل وابستگی همین خیالات به کلمات زبانیست! نه این بهانه است. با همین زبان خیلی علوم و هنرها اختراع و پرورانده شده. اما ارتباطات انسانی همچنان گنگ و سخت و پراصطکاک و کجدار و مریز پیش میروند. بدتر آنکه همه این اعوج و معوجها بدیهی و اجتنابناپذیر تلقی میشوند!
همین الان دارم به وسیله زبان فکر میکنم. کاش میشد به طریق دیگری فکر کنم. طریقی برتر. اصلا چرا دنبال یک برتر هستم؟ دنبال یک «دیگر»؟ ممکن است توانایی و مهارت من در استفاده از این پل ارتباطی مشکل داشته باشد. آنوقت تقصیر را گردن زبان بختبرگشته میاندازم! بحث میتواند کاملاً روانشناختی شود! خب بشود. همیشه آمادهام که مسئولیت تام مشکلات را گردن خود بیاندازم.
اما حس من قویتر از آن است که با این منطق ها آرام بگیرد و سرکوب شود.
جالب است در اولین نوشته اختصاصیام برای سایت، شروع کردهام به زیرآب کلمه را زدن؛ پایهای ترین جزء نوشتن.
همه اینها را گفتم که اتمام حجت شود. من کشتهمرده و دیوانه کلام و ادبیات هستم اما اصلا دلیل نمیشود به فکر معشوق دیگری نباشم. یک چیزی هست. مطمئنم. آن چیست؟ جواب این سوال را بده لیلا. لفاظی نکن! اگر نمیدانی، خب اختراعش کن. کاش چنین کشف یا اختراعی سرنوشت محتوم زیبای دلانگیز من باشد. اما تا آن روز، زبان چاره و کارراهاندازی میکند.
برمیگردم به عنوان نوشتهام. زندگی را کلمه و کلمه را زندگی میکنم. به قول سهراب سپهری: واژه باید خود نور، واژه باید خود باران باشد. ربطی دارد؟ بسته به تفسیر، به گمان من کلمه باید خیلی فراتر باشد. خب چه باشد؟ ذاتش همین کد بودن و علامت بودن است. وگرنه که به آن نیاز نبود. خود پدیدهها خوشگل و مرتب سر جای خود بودند. پس زبان با همین ماهیت کنونیاش بایست اختراع میشد که شد. تو از جانش چه میخواهی لیلا؟
خودم دنبال همین میگردم. یا زبان یک مرگیش هست یا من!
پس چرا انقدر دوستش داری وقتی مرتب متهمش میکنی؟دلش میشکند! گیرم پای محبوب لنگ است باید به رویش بیاوری؟ بله. اگر دوستش دارم چرا که نه!
تا روز موعود مینویسم زندگی را کلمه کنم.
هیچ دیدگاهی نوشته نشده است.